At the Bakery Counter
برای شنیدن صدا روی نوار پخش زیر کلیک کنید
It was a cold Saturday morning, and Emma was hungry for something sweet. She walked into the small bakery on the corner of Maple Street. The smell of warm bread and chocolate filled the air. The glass counter was full of cakes, cookies, and croissants that looked like little golden clouds.
Behind the counter stood a young man with kind eyes and flour on his hands. “Good morning! What can I get for you?” he asked with a smile.
Emma looked at all the choices. “Hmm… everything looks so good,” she said. “What’s your favorite?”
“The chocolate muffin,” he said. “It’s my special recipe.”
Emma smiled. “Okay, I’ll take one.”
As he packed the muffin, he said shyly, “You’re the first person today to ask what I like. Most people just order and leave.”
Emma laughed softly. “Well, maybe they don’t know good muffins come with good stories.”
He looked surprised. “Stories?”
“Yes,” she said. “Every baker has a story, right?”
He nodded. “I started baking after my grandmother passed away. She taught me everything.”
Emma took a bite of the muffin—it was warm, rich, and perfect. “She must have been amazing,” she said.
“She was,” he smiled. “And now you know a little piece of her story too.”
Emma left the bakery feeling warm inside—not just because of the muffin, but because of the simple truth she had learned: sometimes the sweetest things in life come with a story.
ترجمه فارسی
صبح شنبه سردی بود و اِما دلش هوس چیزی شیرین کرده بود. او وارد نانوایی کوچکی در نبش خیابان میپل شد. بوی نان گرم و شکلات فضا را پر کرده بود. پیشخوان شیشهای پر از کیکها، کلوچهها و کروسانهایی بود که شبیه ابرهای طلایی کوچک به نظر میرسیدند.
پشت پیشخوان، مرد جوانی با چشمانی مهربان و دستانی آردی ایستاده بود. او با لبخند پرسید: «صبح بخیر! چه چیزی میتوانم برایتان بیاورم؟»
اِما به همهی انتخابها نگاه کرد. گفت: «هوم… همه چیز خیلی خوب به نظر میرسد. مورد علاقهی شما چیست؟»
«مافین شکلاتی،» او گفت. «دستور پخت مخصوص من است.»
اِما لبخند زد. «بسیار خب، یکی برمیدارم.»
همانطور که مافین را بستهبندی میکرد، با کمرویی گفت: «شما اولین نفری هستید که امروز پرسیدید من چه چیزی دوست دارم. بیشتر مردم فقط سفارش میدهند و میروند.»
اِما به آرامی خندید. «خب، شاید آنها نمیدانند که مافینهای خوب همراه با داستانهای خوب هستند.»
مرد شگفتزده به نظر میرسید. «داستانها؟»
«بله،» او گفت. «هر نانوایی داستانی دارد، درست است؟»
مرد سری تکان داد. «من بعد از فوت مادربزرگم شروع به پختن کردم. او همه چیز را به من یاد داد.»
اِما گازی به مافین زد—گرم، غنی و عالی بود. گفت: «او حتماً فوقالعاده بوده است.»
«همینطور بود،» او لبخند زد. «و حالا شما هم تکهی کوچکی از داستان او را میدانید.»
اِما در حالی که احساس گرمی در درونش میکرد، نانوایی را ترک کرد—نه فقط به خاطر مافIN، بلکه به خاطر حقیقت سادهای که آموخته بود: گاهی اوقات شیرینترین چیزها در زندگی همراه با یک داستان هستند.
واژگان (Vocabulary 📚)
| Words | معنی |
|---|---|
| bakery | نانوایی / شیرینیفروشی |
| sweet | شیرین |
| smell | بو / رایحه |
| counter | پیشخوان |
| cakes | کیکها |
| cookies | کلوچهها / شیرینیها |
| muffin | مافین / کیک فنجانی |
| recipe | دستور پخت |
| baker | نانوا / شیرینیپز |
| baking | پختن (کیک/شیرینی) |
| passed away | فوت کرد / از دنیا رفت |
| rich | (طعم) قوی / غنی |
📝Task 1: True or False
Are the sentences true or false?
📝 Task 2: Fill in the blanks
Complete the sentences with the correct words.
💬 Discussion Question
What do you think Emma learned about people and their stories after visiting the bakery?
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.